برخلاف آنچه ممکنست تصوّر شود، حُسن بیان را نمیتوان بحدّ مجموعهای از آنچه در حال حاضر «آرایه» میخوانند تنزّل داد. «آرایه»، که لفظی است جعلی، بیش از آنکه وجهی از حسن بیان باشد به تمثیلوتشبیه قابل اطلاق است، مقولاتی که غالباً چیزی جز وجوهی نازل بلحاظ زبان واقعی شعر نیستند. سبک معروف به هندی (از قرن نهم هجری ببعد) نمایندة بارز این شیوه بحساب میآید. شیوهای که امروزه حتّی از کلام شیرین این سبک فاصله گرفته و شعر را، پابهپای استیلای تصویر بر کلام، به سستترین دوره از ادبیّات فاخرمان رساندهاست.
صنایع بدیعی (Figures of speech) زینتآلاتی از کلام نیستند که زائد بر زبان بوده به صِرف زیبائی بخشیدن بدان تعبیه شده باشند. استحسان (Aesthetics) بمعنی جمالِ صورت یار نیست بلکه به فیضِ روی یار اشارت دارد، یعنی به فورانی از شَطَحیّات (Lalangue) که بنیاد دل به آتش کشد و منِ نفسانی (Ego) را از سَریر خود به زیر کشاند (سوگ و مالیخولیا، در دست انتشار). آنچه در اثر هنری ما را تا بدین حدّ دگرگون میسازد در واقع پاسخی است به همین فیض(Contribution à la clinique du rêve, P. 75) . این پاسخ بستری است از آنچه در روانکاوی آرزومندی خوانده میشود. ولی نکته در این است که فیض برخلاف آرزومندی مقولهای است فاقد اُبژه یعنی به مورد و مطلوبی ارجاع نداشته نشانی است از نام پدر در مقام غیر. بطوریکه خصوص آن در کشف و اختفاء دائم آنست. نوعی بارز از دَهش و گشایش که بمحض ظهور نهان گشته در پرده میرود. مقولهای که ضامن جهش همواره مکرّر آرزومندی در باطن سوژه میباشد. یعنی تقارنی است مداوم از حضور و غیاب.
فیض ودیعهای است که از جانب مادر – و ورای آرزومندیِ مهراکین او– کودک را سراسر در خود گرفته قلباً پذیرا میشود (Holding). . فیض است که نوزاد را از گزند مهراکین (Ambivalence) محفوظ نگه میدارد. وگرنه چگونه کودک که بقول فروید در نهایت بیپناهی و عُسرت بسر میبرد (Cf. Freud, S. A project for a scientific psychology. SE, : 281-397) میتوانست تاب مهراکین مادر را داشته از آن جان سالم بدر برد. فیض در جائی جز چهره سُکنی ندارد .تفصیل چهره نخست در مبانی روانکاوی و سپس در (دایرةالمعارف روانکاوی، مدخل اُتیسم) آمدهاست. آوا و اصواتی که بین مادر و نوزاد ردّوبدل میشوند نخستین شَطَحیّاتی (Lalangue) هستند که چهرة مادروفرزند را به ترنّمی موزون بدل میسازند، البتّه قبل از آنکه به مهراکین بازگشته بهجت فرحبخش حاصل از فیض میان زوج مادر و نوزاد را از خود مشوب سازد. لذا فیض محلّ خوفورجاء است (تعبیر خواب، جلد نخست، ص 52) و حاکی از آن که طفل از همان آغاز در ساحَت رمزواشارت (Symbolics) مستغرق است. این تقدّم خود گواهی است قاطع بر ردّوابطال نظریة تکوینی ژان پیاژه که مرحلة حسّی- حرکتی نوزاد و سپس حیث خیالی را مقدّم بر دسترسی کودک به رموزواشارات (Symbolic) میداند. جالبآنکه لفظ «مادر» بندرت در آثار این روانشناس بزرگ دیده میشود، تا چه رسد به نسبت عمیق و پیچیدة مادر و نوزاد (تعبیر خواب، جلد دوّم، در شُرُف تألیف). خطای پیاژه را میبایستی بخصوص در علمزدگی او (Scientism) دانست. بنا بر این اعتقاد جزمی، زمان اَنفُسی و آفاقی دارای سیری خطّی و مستقیم هستند، سیری از زمان که گذشته و حالّ و آینده را واجد تداومی افقی از لحظات دانسته فرسنگها از حیات واقعی آدمیان بدور است. در کتاب ذهن و زمان با ارجاع به تکوین عصبشناسی از قرن هفدهم و تحقیقات جدیدی -که متأسفانه امروزه بعلّت ناهمخوانی با مدعیّات علوم عصبی و استعلامی جدید (Neurosciences and Cognitivism) به حاشیه رانده شدهاند- معلوم گردید که اساس حیات موجودات زنده متّکی بر نحوة کارکرد زمان در عالم وحش بطور اعمّ و نزد انسان بطور اخصّ میباشد. تفحّصات پدیدارشناسان از بیش از یک قرن تا بحال همواره مؤیّد این اصل بودهاند. ذهن و زمان با پرسش از حیث زمانیِ رانِش (Drive) بخوبی نشان داد که بدون نظری صائب در مورد زمان پژوهش در باب ماهیّت و نحوة کارکرد رؤیا نیز محلّی از اعراب نخواهد داشت.
آنچه در عُرف فروید مطلوب مطلق (das Ding) خوانده شده (Cf. Freud, S., A project…) درواقع وجهی است تنزّل یافته از فیض که مطلوب آرزومندی (اُبژه) را مبدّل به بُت و صنمی کاملاً خیالی (Idealised) مینماید. بموازات این تصویر خیالی و بظاهر کامل و بیعیبونقص است که من نفسانی (Ego) نیز راه تفاخر و خودشیفتگی پیش گرفته ضعف ذاتی خود را بدست فراموشی میسپارد. چنین است که از وجود فانی و محدود خویش غافل گشته گوئی خود را واجد حیاتی جاودانه میداند. یعنی در جهتی کاملاً خلاف فیض که همواره قرین به مرگآگاهی [Sein zum Tode (M. Heidegger)] است. مرگآگاهی ساحتی است مُترتّب بر فیض که در لحظاتی خاصّ چون نسیمی وزیدن گرفته یادآور توطّن ناپایدار ماست تحت سپهر نیلگون.
مرگآگاهی وجه و حالی است صادر از فیض که در چهرة انسان بودیعه گذارده شده اساس و بنیان هرگونه احساسی را از استحسان تشکیل میدهد. چنانکه قبلاً رفت، پدیدار شگفتانگیز چهره نخستین بار بلحاظ فیض و تداوم شطحیّات میان مادر و نوزاد صورت میگیرد. جائی که شادی فرحبخش آن همواره یادآور مرگآگاهی بوده استحسان را در بطن نفسانیّات طفل به ودیعه میگذارد. فیض لحظهای است میان دو مهراکین. چه آدمی توان تداوم آن را نتوانست داشت. لحظهای گذرا امّا بنیادین که شکاف و تخلخلی است در تکاثف جهان مادی تا انسان مبداء طرحی نو در عالم گردیده در دل سنگ بنائی سترگ بنام فرهنگ و تمدّن برپا سازد.
نکته این است که نسبت کنونی انسان با عالموآدم حاصل از جزمی است که جز انفکاک میان سوژه و اُبژه نمیشناسد. حالآنکه این انفکاک برای قدما دارای چنین قاطعیّتی نبودهاست (پدیدارشناسی و رواندرمانی). چراکه بیشتر به نسبت و رابطة میان آنها (سوژه و اُبژه) نظر داشته اولویّت را به تمنّا و آرزومندی میدادند. بدین لحاظ بیش از آنکه در طالب (سوژه) یا در مطلوب (اُبژه) نظر کنند به ساحَت آرزومندی عنایت داشتند. نکته در این است که این ساحت تحت صدارت غیر یعنی جایگاه اصلی زبان (ژَک لَکان) تشکّل یافته نه سوژه در آن عاملیّتی قاطع دارد ونه اُبژه. حال به این پرسش بپردازیم که غیر به چه معناست و به چه جایگاهی اشارت دارد؟
دنبالة مطلب (بزودی)